کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید.
پس کودک فریاد زد:خدایا بامن صحبت کن!وآذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.
کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.
کودک در ناامیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم,پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد.
نظرات شما عزیزان:
آی آدمها.....
خیلی زیبا بود
پاسخ:ممنون
خیلی زیبا بود
پاسخ:ممنون
سلام وب زیبایی داری خوشحال میشم بهم سر بزنی.
پاسخ:حتما سر میزنم عزیزم!!
موضوعات مرتبط:
برچسبها: